
زیاد سفر کرده بود .مکه و کربلا راهم دیده بود ،اما می گفت : "خودم رو تو طلاییه پیدا کردم ..."این جمله اش هنوز بر سر زبانهاست : طلاییه عجب طلائیه ...!
طلاییه ، هنوز بکر و دست نخورده بود . جمعیت زیادی آن جا نمی رفت ...وقتی رسیدیم ،دیدم حالخوشی پیداکرده .بی توجه به اطراف، گوشه ی عمامه اش را باز کرد و انداخت روی گردنش . با پای برهنه می چرخید و می خواند : لبیک اللهم لبیک ....برای من عجیب بود ، چرا طلاییه ؟....موقع برگشت ،از ما جداشد و خداحافظی کرد .توسل کرده بود موقعیتی پیش بیاد تا همان جا بماند . همان موقع یکی به شانه اش زده و گفته بود : حاج آقا !برای کارهای فرهنگی طلاییه ،دوهفته پیش ما می مونی ...؟
بالای سر شهدای گم نام نشسته بودیم .برایم سوال بود که چرا وقتی روی این خاکها می شینیم ،احساس خوبی پیدا می کنیم .جوابش حکیمانه بود :"جسممون از خاکه ،بعضی وقتا لازمه سراغی از اصالت خودمون بگیریم .انس با خاک باعث ارامش میشه ..."
بوی عجیبی بود .عطرخوشی فضای طلاییه رو پرکرده بود .رفتیم داخل حسینیه .بوبیشتر شد.ضریح شهدای گمنام انگار منشائ این عطر افشانی بود .به طرف سه راهی شهادت که می رفتیم این عطر ،شدت می گرفت ...صبح فردا رایحه ،قطع شد ."سردارباقرزاده" که آمد داستان رابرایش تعریف کردیم باتعجب گفت :من این عطر را ازفکه تعقیب می کنم !حاج عبدالله ،کیسه ی جامهری اش را آورد . همان که خاکی ازجمجه چندشهید دران جمع کرده بود .گفت: نفس بکش !گرفتم جلوی صورتم .همان عطر،دوباره مشامم را اکنده بود.
در طلاییه قدم می زدیم .صحبت هایمان جدی بود . وسط بحث ،ناگهان چشمش برقی زد .رفت آن طرف تر . خم شد و زباله ای را برداشت .گفتم : حاج آقا شما چرا زحمت کشیدین ؟می گفتین مادرخدمت بودیم ....!لبخندزد و گفت : "ما خادم زاده ایم ...!اینجاهم حریم خداست ..."
خاطراتی از خادم الشهدا حاج عبدالله ضابط
نشانی:بهشت ثامن الائمه درصحن جمهوری قطعه ۲۴۲